گزارشی از حال و روز بازماندگان معدن زمستان یورت به بهانه روز کارگر/
معدنکارانی که رفتند یتیمانی که ماندند

پرسش:یک جاده شده خوره، شده بلا و افتاده به جان «معصومه». یک پیچ تند در این جاده هست که دور زندگی این زن چنبره زده و زمینگیرش کرده؛ نه معصومه که جان همه اهالی را به لب رسانده؛ همه اهالی روستاهای وطن، نوده، فارسیان و سومه‌سرا را. معصومه شب عید امسال دست و بالش باز بود. برعکس آن 18سالی که با ابراهیم زیر یک سقف زندگی می‌کرد امسال حقوق‌ها به‌موقع رسید. معصومه امسال برخلاف سال‌های گذشته صندوق صدقه خانه‌اش را باز نکرد تا برای خانه نان بخرد.

پرسش:یک جاده شده خوره، شده بلا و افتاده به جان «معصومه». یک پیچ تند در این جاده هست که دور زندگی این زن چنبره زده و زمینگیرش کرده؛ نه معصومه که جان همه اهالی را به لب رسانده؛ همه اهالی روستاهای وطن، نوده، فارسیان و سومه‌سرا را. معصومه شب عید امسال دست و بالش باز بود. برعکس آن 18سالی که با ابراهیم زیر یک سقف زندگی می‌کرد امسال حقوق‌ها به‌موقع رسید. معصومه امسال برخلاف سال‌های گذشته صندوق صدقه خانه‌اش را باز نکرد تا برای خانه نان بخرد. به گزارش روزنامه همشهری، امسال کسی به سکه‌های 200تومانی که معصومه هر روز به صندوق می‌انداخت، دست نزد. همه‌‌چیز به‌موقع رسید؛ هم حقوق، هم کارت‌های هدیه‌ ولی ابراهیم به خانه نرسید. نیمه اسفند گذشته یک روز زهرا از مدرسه آمد و پیراهن نیمدارش را نشان داد. سر آستینش ریش‌ریش شده بود. به معصومه گفت: «مادر امسال هم کیف می‌خواهم، هم روپوش مدرسه. باید برایم لباس مهمانی هم بخری» معصومه دستی به سر دخترک چرب‌زبانش کشید و لبخند زد؛ از آن لبخند‌های تلخی که یک سال است روی چهره‌اش دارد و گفت: «چشم دخترکم، حتما.» معصومه قولش قول است. فردایش از روستا زد بیرون. دست زهرا را گرفت و زد به دل جاده. مراد ،برادر معصومه پشت فرمان نشسته بود و از توی آیینه برای زهرا شکلک درمی‌آورد و زهرا غش‌غش می‌خندید. آفتاب روی جاده پهن شده بود و جاده و کوه‌های سبز می‌درخشیدند. معصومه زل زده بود به دخترکوچکش. می‌خواست از روزگار و همه خاطراتش فرار کند و به چهره معصوم دختر کوچکی که شادی گونه‌هایش را سرخ کرده بود پناه ببرد اما نشد. پیچ آخر همه کارها را خراب کرد؛ همان پیچ تند؛ همان بلای جان. معدن زمستان یورت درست بالای این پیچ روی کوه نشسته. خط سیاهی دل کوه سرسبز را تا پایین شکافته. دشت‌ها و کوه‌های اینجا سبز سبز است. فقط این نقطه سیاه است. خط یورت است؛ خط زغال‌سنگ‌هایی که 13اردیبهشت پارسال با اشک و خون، دستپاچه و حیران استخراج می‌شدند؛ زغال‌سنگ‌هایی که جان 43معدنکار را گرفتند. زهرا سر پیچ اشاره کرد به یورت و با خوشحالی داد زد: «بابا، بابا» بعد به مادرش نگاه کرد. معصومه از حال رفته بود؛ درست مثل روزی که همراه دیگر زنان معدنکار به خاطر 11‌ماه عقب‌افتادن حقوق ابراهیم و دیگر کارگران معدن رفته بود جلوی فرمانداری. همان روز کتک خوردند، دقیقا 2سال قبل از انفجار یورت. چشم که باز کرد در وطن بود. مراد و مادر ابراهیم بالای سرش زانوی غم بغل گرفته بودند. مراد دست از روی پیشانی‌اش برداشت و گفت: «آخه تا کی؟ به خدا اون خدابیامرز هم راضی نیست این‌طور تباه بشوی. نکن، به‌خاطر بچه‌هایت این کار را با خودت نکن...» .چشم بی‌رمق معصومه در خانه می‌دوید. نگاهش به زهرا که افتاد، آرام گرفت. پیراهن نیمدار هنوز تنش بود با همان آستین‌های ریش‌ریش. گونه‌های تَرَش را پاک کرد و گفت: «مادر لباس نمی‌خواهم. دیگر با تو نمی‌آیم خرید. صبر می‌کنم بابا بیاید. با او می‌روم». معصومه نگاهش را از زهرا دزدید. بیشتر نگران مادر ابراهیم بود. پیرزن دست‌های مشت کرده‌اش را به سینه می‌کوبید و مویه می‌کرد. ابراهیم تنها پسرش بود. اهالی وطن می‌گویند مادر ابراهیم از روزی که پسرش در یورت شهید شد چشمانش همیشه ‌تر است. وقتی کسی از او درباره ابراهیم می‌پرسد چشم‌های مظلومش تنگ می‌شود، چانه‌اش می‌لرزد، مثل کودکانی که می‌خواهند از معلم‌شان اجازه بگیرند انگشت اشاره‌اش را بالا می‌برد و با غصه می‌گوید: «همان یک پسر را داشتم. همان یکی ». معصومه، همسر ابراهیم گنجی‌وطن است؛یکی از شهدای معدن زمستان یورت. اهالی اینجا قربانیان یورت را مانند فداکاران پلاسکو شهید می‌دانند. خانه معصومه خانه‌ای روستایی است؛ مثل بقیه اهالی. اینجا شمال است اما از ویلاهای مجلل ییلاقی خبری نیست. 6روستا حوالی معدن یورت هست که همه اهالی آنها کارگرند. بیشتر‌شان یا کارگر بازنشسته معدن هستند یا کارگر فعال معدن. برخی از اهالی هم کوچ کرده‌اند به عسلویه، تهران و شهرهای دیگر. آنجا کارگری می‌کنند حقوق کارگری را می‌فرستند برای خانواده‌شان. اینجا خانواده‌ها با درآمد حدود ماهی 900هزار تومان زندگی می‌کنند؛ آب‌باریکه‌ای که الان 5‌ماه عقب‌افتاده است. پیش از این همین پرداخت‌های چندرغازی یک سال،‌یک‌سال به تأخیر می‌افتاد. معصومه می‌گوید: «روزهایی که ابراهیم بود حتی حق و حقوق قانونی‌اش را هم نمی‌دادند. خدا شاهد است شب‌ها دغدغه نان فردایمان را داشتیم. نه ما، همه معدنکارهای این منطقه این‌طور زندگی می‌کنند. یک‌بار صدایمان درآمد سال94. 11‌ماه حقوق نداده بودند. پناه بردیم به فرمانداری. گفتند اغتشاشگرید. چند نفر از مردان‌مان را انداختند زندان، زنان را هم پراکنده کردند. فردایش صاحبان معدن به کارگران اولتیماتوم دادند و گفتند: «شرایط کار همین است هر کس نمی‌خواهد و نمی‌تواند، برود خانه‌اش. همین است که هست.» مردان سرخورده شدند. غرورشان لگدمال شد. چه کار می‌کردیم؟ از گرسنگی تن دادیم به این برده‌داری. نان بخور و نمیری که قیمتش الان بیمه، حقوق یک‌میلیونی می‌دهد، سر موقع و دقیق. پول خون ابراهیم را هم دادند؛ 200میلیون تومان. چراغ معدن یورت هم روشن شده و در تاریکی از دور می‌درخشد اما ابراهیم دیگر آنجا نیست. بچه‌ها نان که می‌خواهند دیگر سراغ صندوق صدقه خانه نمی‌روم تا از آن قرض کنم .فی‌الفور از حساب برمی‌دارم. اما وقتی دم‌به‌دم پدرشان را می‌خواهند و بهانه می‌گیرند چه کنم!؟ بهترین سال‌های عمرمان با رنج سپری شد چون ابراهیم‌ام کارگر بود. کودکی نکردم چون پدرم کارگر بود. حالا هم من مانده‌ام و یتیمانم. بعد از این باقی عمر را باید با حسرت و داغ زندگی کنم ». کارگران در مدار بسته نزدیک‌ترین آبادی به معدن زمستان یورت روستای نوده است. نوده 6شهید معدن دارد و وطن 8شهید. خانواده‌ای در این روستا 3جوانش را در حادثه تلخ معدن از دست داد. 2 پسر کربلایی میردار- ابوالقاسم و محمود و همچنین دامادش- قاسمعلی صادقیان- از جانباختگان معدن زمستان یورت هستند. روزی که معدن منفجر شد ابوالقاسم و قاسمعلی سرکار بودند. اما محمود پسر کوچک خانواده و دردانه مادر در خانه بود. خبر ریزش معدن که رسید تا شنید کفش و کلاه کرد. به همسر و خانواده‌اش گفت می‌روم برای کمک. او رفت در اعماق تاریکی معدن. یورت دیگر او را پس نداد. محمود جزو آن 21جان‌فدایی بود که بعد از ریزش معدن وارد یورت شد و گاز متان به او امان نداد که پیشروی کند. حالا بعد از گذشت یک‌سال از آن حادثه، کربلایی میردار در کنار همسرش بی‌بی‌سمیه هر دو مچاله نشسته‌اند. دختر و عروس‌های بیوه‌اش هم ردیف شده‌اند کنار بی‌بی‌سمیه. کربلایی می‌گوید: «2پسر و دامادم از بین رفتند. دخترم بیوه شده، عروس‌هایم هم همین‌طور. حالا 5یتیم دارم. من 70سال عمر کرده‌ام. در این سن و سال با یتیمان چه کنم، با جگرگوشه‌های قد و نیم‌قدم. دامادم تنها یک هفته در یورت مشغول به‌کار شده بود که این اتفاق افتاد. گفتم نروید. گفتم کار معدن آخر و عاقبت ندارد. مدتی رفتند عسلویه و طبس، آنجا هم از این اینجا بدتر. کار نبود. چه می‌کردند؟ زبان‌بسته‌ها مجبور شدند به‌خاطر یک لقمه نان خودشان را قربانی کنند». همسر قاسمعلی می‌گوید: «یورت ما را به خاک سیاه نشاند. این داغ چگونه سرد می‌شود؟ داغ 2 برادر و پدرِ 2 فرزندم. پسر 6ساله برادرم آرام و قرار ندارد. دختر 15ساله‌ام روز و شب به‌دنبال باعث و بانی این اتفاق می‌گردد. خودم حیران مانده‌ام میان زمین و آسمان. همه‌مان از بی‌خانمانی و آوارگی پناه آورده‌ایم به خانه پدرم ». بی‌بی‌سمیه غصه‌اش را حبس کرده و در برابر مصایبی که بر سرشان آوار شده استوار ایستاده می‌گوید اگر شانه خالی کنم خانواده‌ام از هم می‌پاشد، جگرگوشه‌هایم آواره می‌شوند؛ «وقتی پاره‌های تنم دربه‌در یک لقمه نان بودند کسی به آنها اهمیت نمی‌داد به هردری زدند برای کار. به همه رو انداختند اما نشد که نشد. کار نبود. وقتی مجبور شدند به معدن بروند هر شب و هر روز در این خانه تا جمع‌شان جمع می‌شد درباره یورت و کار سخت‌شان حرف می‌زدند. من و کربلایی و بچه‌ها هم می‌نشستیم پای صحبت‌شان. کربلایی خودش خیلی سال پیش در معدن کار می‌کرد؛ وقتی بچه‌ها خرد بودند. خیلی به بچه‌ها اصرار می‌کرد تن به کارگری در معدن ندهند. او خودش جفای صاحبان کار معدن را بارها و بارها تجربه کرده بود. آخرش هم ترجیح داد معدنکاری را برای همیشه کنار بگذارد و روی مزرعه برای این و آن کار کند. اما حالا وضع عوض شده، مثل قدیم نیست. هر کس تکه زمینی دارد برای کشاورزی دست بچه‌های بیکار خودش را بند می‌کند. من هم مثل پدرشان مخالف معدنکاری بودم. چاره‌ای نداشتیم. در آخر هر 3 رفتند. این آخری‌ها ابوالقاسم، محمود و قاسمعلی درگوشی درباره معدن با هم حرف می‌زدند. وقتی کربلایی می‌آمد و از آنها می‌پرسید کار چطور است؟ لبخند می‌زدند و می‌گفتند بد نیست خدا را شکر. اما من می‌دانستم این بچه‌ها دارند چیزی را از ما پنهان می‌کنند. مرتب در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند. بعد که این اتفاق افتاد تازه فهمیدیم بچه‌ها برای چه در گوش هم نجوا می‌کردند.» کربلایی تمام جملات بی‌بی‌سمیه را دنبال می‌کند. غرق شده در آن روزها. فقط بی‌قراری‌های نیمای 2ساله گاهی او را از عالم خودش بیرون می‌کشد. نیما پسر محمود است. شباهت زیادی به پدرش دارد. کربلایی در این سن و سال برای آرام کردن بچه هر کاری بلد است انجام می‌دهد. برایش شعر می‌خواند، شکلک درمی‌آورد، آخر سر هم تاب نمی‌آورد به زحمت دست می‌گذارد روی زانوهایش، نیما را که نشسته جلوی مادرش در آغوش می‌گیرد و در خانه قدم می‌زند. سعی می‌کند بچه را با هر چیزی که دور و برش است سرگرم کند. با این حال حواسش به صحبت‌های بی‌بی هست، وقتی بی‌بی‌سمیه از راز نجواها می‌گوید انگار حرف دل او را زده باشد نطقش باز می‌شود و می‌گوید: «مدار بسته کار می‌کردند. به من هیچ‌وقت نگفتند در معدن، مداربسته کار می‌کنند. اگر می‌دانستم به خدا محال بود بگذارم یک‌ثانیه در آن قتلگاه با جانشان بازی کنند. کار در معدن برای خودش قانونی دارد. باید به ازای هر80متر پیشروی در معدن یک کانال هوازی ایجاد شود؛ حفره‌ای برای تنفس و خروج معدنکاران در زمان خطر. معدن مداربسته یعنی معدنی بدون کانال هوازی. معمولا کارفرمایان برای اینکه هزینه نکنند معدن مداربسته ایجاد می‌کنند. بچه‌های من به همراه آن 20جوان 2کیلومتر پیشروی کرده بودند، بدون یک کانال هوازی ». فقط همسر ابوالقاسم می‌دانسته که شوهرش چگونه کار می‌کند. ابوالقاسم 3 شب مانده به این حادثه به فاطمه می‌گوید ما در معدن مدار‌بسته کار می‌کنیم. فاطمه این را که می‌شنود تا سحر پلک روی هم نمی‌گذارد؛ «ابوالقاسم قبل از یورت در معادن دیگری کار می‌کرد. همه این سال‌ها برایم از کار معدن می‌گفت آن‌قدر که دیگر با کار معدن و اصطلاحاتش غریبه نبودم. وقتی گفت معدن مداربسته فریاد کشیدم و گفتم دیگر نمی‌خواهم بروی به یورت. اما وقتی از روزهایی که برای کار در این شهر و آن شهر آواره شده بود و تقلاهای بیهوده آن روزها گفت دوباره خاطرات تلخ بیکاری و نداری برایم زنده شد. ابوالقاسم این‌طور مرا قانع کرد که دیگر راهی نمانده و ما مجبوریم به این وضعیت تن بدهیم.» حقیقت یورت زن از خانه بیرون نیامد، تا چشمش به غریبه‌ها افتاد دست کودکش را گرفت و رفت تو و در خانه را محکم بست. اخم کرد، ترشرویی کرد، بغض کرد و فریاد کشید و گفت: «بهشان بگو ما می‌دانیم مهمان، حبیب خداست اما دیگر طاقت‌مان طاق شده، این همه از درد و رنج‌مان گفتیم، همه نوشتند، عکس و فیلم گرفتند، آخرش چه شد؟ گوش شنوایی نیست بگذارید به درد خودمان بمیریم. بگذارید ما بمانیم و یتیمان‌مان». پیرمرد با لباس رنگ‌و‌رو رفته و کمر خمیده ایما و اشاره‌هایی می‌کند بلکه از مهمان‌های ناخوانده دلجویی کند بابت رفتار عروسش. بعد که زن جوان آرام‌تر می‌شود، پیرمرد دست مهمانان ناخوانده‌اش را با محبت می‌فشرد. دستانش زمخت است و پینه‌بسته. می‌گوید: «بایستید همین‌جا الان می‌آیم. مهمان‌ها هنوز پشت در ایستاده‌اند. پیرمرد می‌رود و با یک کیسه کوچک به دوش می‌آید. کیسه پاره و وصله پینه‌شده‌ای که با گونی پلاستیکی بافته شده؛کیسه‌ای سیاه و چرک‌آلود. پیرمرد در را به روی مهمان‌ها باز می‌کند و آنها را به خانه‌اش دعوت می‌کند؛ به خانه‌ای نیمه‌کاره که روی همان خانه قدیمی ساخته شده؛ همان خانه‌ای که زن، خودش را در آن حبس کرد. وقتی می‌خواهد از پله چوبی بالا برود کیسه را محکم در آغوش می‌گیرد. حتما چیز باارزشی در آن کیسه کهنه هست که پیرمرد آن‌طور آن را به سینه‌اش چسبانده. بالا می‌رود.‌ به مهمان‌ها اشاره می‌کند؛ «شما هم بیایید». آن بالا خانه نیمه‌کاره فقط دیوار دارد و سقف. پیرمرد چند کارتن را از گوشه‌ای بر‌می‌دارد و کیسه به‌دست می‌نشیند روی کارتن‌ها: «بیایید، نزدیک‌تر بیایید. می‌خواهم چیز مهمی نشان‌تان بدهم ». مهمان‌ها حیران و متعجب روی دوزانو نزدیک پیرمرد می‌نشینند. او هم با وسواس در کیسه را باز می‌کند. از درون کیسه یک ماسک تنفسی کهنه و قدیمی بیرون می‌آورد. جوراب مردانه مشکی‌رنگی روی ماسک را پوشانده، پیرمرد ماسک را در همان وضعیت جلوی دهانش می‌برد. کش ماسک را پشت سر می‌اندازد و می‌گوید: «این ماسک پسرم است؛محسن گنجی‌وطن یکی از شهدای زمستان یورت. این را به چهره‌اش می‌زد و می‌رفت به عمق 2کیلومتری زمین برای کندن زغال‌سنگ. این ماسک قرار بود جلوی گازهای سمی معدن را بگیرد و از جان پسر من محافظت کند. فیلتر ندارد! فیلترش این جوراب است». صدای پیرمرد می‌لرزد و سرش را به نشانه تایید و دلخوری چندبار تکان می‌دهد و می‌گوید: «آمده‌اید از وضعیت کارگران معدن باخبر شوید؟ حوصله کنید تمام جواب‌های‌تان درون همین کیسه است». لرزش دست‌های پیرمرد بیشتر شده. این‌بار از درون کیسه یک قندان و یک لیوان بلوری بیرون می‌آورد. لیوان چای انگار سال‌هاست رنگ آب به‌خود ندیده، بلورش لک سیاه گرفته، سر قندان بلوری که برداشته می‌شود قند‌های سیاه دهان‌کجی می‌کنند؛ «این قندان یک کارگر معدن و لیوان چای اوست. به‌نظرتان اینها چای می‌نوشیدند یا زغال سنگ؟» دوباره می‌رود سراغ کیسه؛ «هنوز هست.» حوله پاره و چرکمرده به همراه چند پیراهن و شلوار کثیف و چروکیده؛ «این هم از وسایل حمام و بهداشت‌شان. تنها چیزی که از پسرم باقی‌مانده همین‌هاست. این کیسه کارگری و این خانه نیمه‌کاره. 7سال بود که جان می‌کند در این ده 2 اتاق بسازد. این آجرها را با جگرخونی روی هم گذاشت. هنوز زن و بچه‌اش در خانه قدیمی من زندگی می‌کنند. یک شیفت در معدن کار می‌کرد و یک شیفت روی وانت رفیقش میوه می‌فروخت. باز هم نمی‌توانست شکم زن و بچه‌اش را سیر کند، چه برسد به اینکه برای این خانه در و پنجره بگذارد.» عمو قاسم 78سالش است. سرمایه‌اش همین خانه محقر است و یک گاو. حیاط خانه‌اش باغچه کوچکی است که گوشه و کنارش بوته روییده؛ «سبزی، پیاز، گوجه و خیار و هر چیز که از دستم بیایید می‌کارم. ما از همین باغچه کوچک و شیر اندک این گاو تغدیه می‌کنیم. یارانه‌مان را هم می‌دهیم آرد می‌خریم. زندگی ما این‌طور می‌گذرد. با چه رویی با چه حمایت مالی‌ای می‌توانستم مانع شوم که محسن به معدن نرود؟ هیچ‌چیز ندارم جز این آلونک که از همان اول در اختیارش گذاشتم و گفتم پسرم برای من چند وجب پارچه سفید و 2 متر زمین کافی است. یک عمر کارگری کردم. معدنکار بودم و کارگر مردم. بیمه نداشتم. بازنشسته نیستم. حقوق ندارم. فقط نان بخور و نمیری در آوردم تا بار زحمتم به دوش دیگران نیفتد و اسباب زحمت فرزندانم نشوم. من سال‌هاست به سرازیری و ته خط رسیده‌ام. زندگی خودم تباه شد که هیچ، زندگی اولادم هم تباه شد. اگر کارگر نبودیم روزگارمان این نبود. کارگری با این شرایط زندگی ،خودش درد است و داغ... .»   ###