این متن بلند است اگر تا کلمه آخر نمی خوانید شروع به خواندن نکنید و گذر کنید
* امیرعلی بنی‌اسدی

وقتی دانشگاه‌مون تمام شد با خانواده‌ها صحبت کردیم. واکنش‌ها دقیقاً همونی بود که انتظارش رو داشتیم. یک نه قاطع به دلایل کاملاً مذهبی. ما واقعاً احساس می‌کردیم که عاشق همیم اما عاشق خونواده‌هامونم بودیم. اون زمان مثل الان نبود که خانواده‌ها کمی منطقی‌تر با این‌گونه مسائل برخورد کنند. روزهای قشنگ من و سوزان آذر ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ که من رفتم سربازی تموم شد. بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم، از هم خداحافظی کردیم.  بعد از اون هیچ‌وقت به اصفهان برنگشتم.

پرسش: یادم هست اولین باری که به او نزدیک شدم و گفتم احساس خوبی نسبت به او دارم، واکنش او برایم خیلی جالب بود. فقط یک کلمه پرسید: چرا؟ در جواب گفتم شاید چون چشمانش زیباترین تصویری است که در این ۲۰ سال دیده‌ام! لبخندی زد و با همان لحن شیوا گفت: شروع خوبی بود! و این آغاز دوستی من با سوزان بود. دوستی که هر دوی ما خوب می‌دانستیم قرار نیست به با هم بودن‌مون ختم بشه. سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و بسیار مذهبی داشت. من هم مسلمان بودم و در خانواده‌ای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم. ما سال ۷۰ در دانشگاه اصفهان با هم، هم‌دانشگاهی بودیم، اون ساکن اصفهان بود و ادبیات می‌خوند و من هم اصالتاً رشتی بودم، دانشجوی حسابداری.  اون روز مثل همه دوشنبه‌ها هیچی از کلاس مالیه عمومی نفهمیدم! طبق معمول تمام هفته‌های گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاد دم در و از قسمت شیشه‌ای برام دست تکون بده که یعنی کلاسش تموم شده، بعدشم دوتایی بریم همون کافه همیشگی و گپ بزنیم و برام کتاب بخونه. همیشه آرزوش این بود که یک کتابفروشی بزرگ داشته باشه. بهش می‌گفتم اگه یک روزی کتاب‌فروشی رویاهات به واقعیت بدل شد، اسمش رو بذار «کتاب‌فروشی باران‌های نقره‌ای». این‌جوری هر وقت وارد کتابفروشیت بشی یاد شهر من و خودم میفتی! سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هر چیزی که اون عاشق‌شون بود. وقتی دانشگاه‌مون تمام شد با خانواده‌ها صحبت کردیم. واکنش‌ها دقیقاً همونی بود که انتظارش رو داشتیم. یک "نه" قاطع به دلایل کاملاً مذهبی. ما واقعاً احساس می‌کردیم که عاشق همیم اما عاشق خونواده‌هامونم بودیم. اون زمان مثل الان نبود که خانواده‌ها کمی منطقی‌تر با این‌گونه مسائل برخورد کنند. روزهای قشنگ من و سوزان آذر ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ که من رفتم سربازی تموم شد. بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم، از هم خداحافظی کردیم.  بعد از اون هیچ‌وقت به اصفهان برنگشتم. اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد نمی‌دونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم. حس غریبی داشتم. چیزی حدود ۳۰ سال از اون روزا گذشته بود، اما یه ترس ناشناخته‌ای روحمو آزار می‌داد. وقتی دلیل این ترس را فهمیدم که دست تو دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم می‌زدیم. یه ساختمان بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی می‌کرد: "کتابفروشی باران‌های نقره‌ای". با اینکه می‌ترسیدم داخل کتابفروشی بروم ... با وجود اینکه می‌ترسیدم دوباره سوزان را ببینم ... با وجود ترس از این که ممکنه توی ۵۰ سالگی، با دیدن زنی به غیر از همسرم ضربان قلبم شدید بشه. اما نیرویی ناشناخته مرا به یک کتابفروشی کشید. توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود. همسر و پسرم به بخش رمان‌ها رفتن و من درست وسط کتاب‌فروشی خشکم زده بود. دختر جوونی که داشت راهنمایی‌شون می‌کرد به نظرم آشنا اومد. وقتی که لبخند زد، مطمئن شدم اون چشم‌ها، اون لبخند، اون کمان گوشه لب‌ها موقع خندیدن، اون دختر بدون شک دختر سوزان بود. درست لحظه‌ای که خواستم صداش کنم و درباره  صاحب کتاب‌فروشی ازش سوال کنم چشمم به یک قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد. عکس سوزان بود، مسن‌تر، شکسته‌تر، و شاید جذاب‌تر. گوشه قاب عکس یک نوار مشکی زده شده بود و کنار اون هم یه تخته‌سیاه چوبی کوچیک که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود:  عشق، زیباترین دین دنیاست  سوزان گروسیان  ۱۲ ژوئن ۱۹۶۸  ۳۱ ژانویه ۲۰۱۹ کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود. اشکام سرعت عمل‌شون خیلی از من بیشتر بود. همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید چی شده، و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم چیزی نیست یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم. فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم همین...! آدم‌ها آنقدرها که جدی می‌نویسند خشک و عبوس نیستند، آنقدرها که بذله‌گویی می‌کنند شاد و خندان نیستند، آنقدرها که در نوشته‌ها قربان صدقه هم می‌روند دل‌بسته نیستند، آنقدرها که شکایت می‌کنند ناراضی نیستند. آدم‌ها به آن شدتی که سرود ای ایران را می‌خوانند وطن‌دوست نیستند، به آن حرارتی که سینه امام حسین را می‌زنند، مذهبی نیستند، آنقدرها که کتاب می‌خرند کتابخوان نیستند، آنقدرها که پرده‌دری می‌کنند بی‌حیا نیستند.  آدم‌ها انقدرها که پرت و پلا می‌گویند کم‌شعور نیستند، آنقدرها که حرف‌های زیبا می‌زنند پاک و منزه نیستند، آنقدرها که دشمنان‌شان می‌گویند پلید نیستند، آنقدرها که دوستان‌شان تعریف می‌کنند دوست‌داشتنی نیستند. کار دارد شناختن آدم‌ها، به این آسانی‌ها نیست.   ###