درباره عباس معروفی نویسنده ای که در غربت مرد

معروفی در مطلبی در ژانویه ۲۰۲۲ در صفحه اینستاگرام خود شرح حالی از ابتلایش به سرطان نوشت: «گفتی از حال خودم بنویسم. حالا دیگر هجده ماه است که از نان، عدس پلو با پنیر و نیمرو، پسته، و ... فقط یک خاطره در ذهنم مانده. هجده ماه است به قول پُل سلان صبح می‌نوشم و عصر می‌نوشم. یک سوپ آبکی که توش دو تا قارچ معلق می‌زند، یا شیرموزی که برام می‌فرستند. فقط می‌نوشم و می‌نوشم.»

پرسش: عباس معروفی رمان‌نویس، شاعر، نمایشنامه نویس، ناشر و روزنامه‌نگار شناخته شده معاصر ایران در سن ۶۵ سالگی در آلمان درگذشت. معروفی در سال‌های اخیر در حال مبارزه با سرطان بود. خبر مرگ این نویسنده شهیر ایرانی را اولین بار صفحه «خانه هدایت برلین» در اینستاگرام که صفحه رسمی معرفی و انتشار آثار اوست، منتشر کرده است. عباس معروفی فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دهه شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصه ادبیات ایران به شهرت رسید. معروفی مدیرمسئول و سردبیر مجله «گردون» بود که محل انتشار آثار روشنفکران ایرانی در سال‌های بین ۱۳۶۹ تا زمان توقیف در سال ۱۳۷۴ بود و سرانجام پس از توقیف مجله گردون برای همیشه از ایران مهاجرت کرد. عباس معروفی همچنین بنیان‌گذار سه جایزه ادبی قلم زرین گردون، قلم زرین زمانه و جایزه ادبی تیرگان بود. نخستین مجموعه داستان او با نام «روبروی آفتاب» در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. از دیگر آثار ماندگار وی می‌توان به «سمفونی مردگان»، «سال بلوا»، «فریدون سه پسر داشت»، «آخرین نسل برتر» و «پیکر فرهاد» اشاره کرد.     «می‌خواهم زنده بمانم»  معروفی در مطلبی در ژانویه ۲۰۲۲ در صفحه اینستاگرام خود شرح حالی از ابتلایش به سرطان نوشت: «گفتی از حال خودم بنویسم. حالا دیگر هجده ماه است که از نان، عدس پلو با پنیر و نیمرو، پسته، و ... فقط یک خاطره در ذهنم مانده. هجده ماه است به قول پُل سلان صبح می‌نوشم و عصر می‌نوشم. یک سوپ آبکی که توش دو تا قارچ معلق می‌زند، یا شیرموزی که برام می‌فرستند. فقط می‌نوشم و می‌نوشم.» معروفی نوشته بود: «وجود فرشتگان به من می‌گوید تو خوش‌اقبال‌ترین آدم این شهری، و زندگی سرشار از امید و زیبایی ست. می‌خواهم زنده بمانم، شهرزاد درونم را به‌هوش نگه دارم، داستان بنویسم و بلا از فرزندان مردم بگردانم دیروز سورملینا بال‌هاش را گشود، بغلش کردم. دست‌های کوچولوش را دور صورتم کاسه کرد: «عباس! تو کی خوب میشی؟» گفتم خیلی زود.» پژمان موسوی روزنامه نگار در یادداشتی بعد از مرگ معروفی نوشت: عباس معروفی هم رفت، در غربت، مثلِ خیلی‌ها. انگار سرنوشتِ اهلِ فرهنگ است که وطن‌شان، خانه‌شان نباشد، که مجبور به ترکِ خانه شوند، که بروند، فقط بروند. اما عباس معروفی از جنسِ آن‌هایی نبود که فقط برود، برود و کُنجِ عافیت اختیار کند برود و آن‌هایی که می‌خواستند نباشد، از «نبودن»اش نفسِ راحت بِکِشند. وقتی رفت، گرچه دیر، گرچه سخت، گرچه از مسیرِ کار در یک هتل، در نهایت آن کاری را که باید، کرد. ناامید نشد و«خانه هنر و ادبیات هدایت»، یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی‌های ایرانی در اروپا را در برلین، بنیاد نهاد کم‌کم، کلاس‌های داستان‌نویسی‌اش را هم همان‌جا تشکیل داد. فقط این نبود، نشرِ «گردون» را هم به یادِ مجله‌ی دوست‌داشتنی‌اش که سال‌ها پیش از آن، در «تهران» توقیف شده بود، در «برلین» فعال کرد و خانه‌ی امیدِ نویسندگانی شد که آثارشان در ایران «غیرقابل‌چاپ» بود خودش چندی قبل، درباره‌ی سرطانی که بالاخره او را از پای درآورد نوشته بود: «اگر خوب شدم، داستان این غمباد را می‌نویسم که چگونه در گلوگاهم رشد کرد، فک و زبان و دندانم را خورد و بعد به مغزم فرو رفت. می‌نویسم که نسل‌های بعد بدانند چرا ما به این روز افتادیم.» عباس معروفی را در نهایت غُصه کُشت. خودش پیش‌بینی‌اش را کرده بود انگار آن روز که نوشت: «سیمین دانشور به من گفت: غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک‌وقت، معروفی ! و من غصه خوردم.   ###