نگاهی اجمالی به نوشتههای علیرضا آذر
از شعر که حرف میزنم، از چه حرف میزنم
در دوران نوجوانی؛ وقتی تازه داشتم چیزی به اسم شعر را از نزدیک ملاقات میکردم و بعد از خواندن چند دیوان و منظومهی کلاسیک شدهی ادبیات؛ در دنیای نوپای ادبیات مجازی با شاعرانی جوان و عصیانگر آشنا شدم. سرآمد آنها، حداقل به لحاظ حجم اخبار و حواشی و کامنت وبلاگی؛ آقای سید مهدی موسوی بود. خوب معلوم بود که جریانی جوان و جذاب و جنگجو دارد به سنگر سنتی ادبیات وارد میشود. در دورهی عصیان نوجوانی؛ دیدار با شعر و شاعر عاصی جاذبهای داشت که میتوانست حتی حافظ را از حافظهات پاک کند. اما بنیه ضعیف آن نهال امید بخش؛ بس که بر هیچ اتکا کرد؛ زودتر از آنچه فکرش را بکنیم گرفتار آفت شد.
امروز عبارت "غزل پستمدرن" خریدار چندانی ندارد. حتی آنهایی که به لحاظ سبکی و ساختاری در این جریان قرار میگیرند، خود را چیزی دیگر مینامند."غزل فرم"، "غزل فرافرم" و اسامی دیگر همه خرده جریانهای غزل پستمدرناند؛ چه بخواهند چه نه! در همین بین یکی از شاعران متین این مکتب که مدعی خلق جاده و جریان تازهای نیست؛ آقای علیرضا آذر است. آقای آذر، کمحاشیه، اما پرطرفدار است. پرکار است و پرفروش. اما حقیقت تلخ کممایگی مثل باقی دوستان مکتب پستمدرن، چشم اسفندیار آقای آذر نیز هست.
من البته از آنهایی که به وحدت شکل و محتوا معتقدند، هستم؛ اما اجازه بدهید به شکل آزمایشگاهی این ابعاد را جدا بررسی کنیم. به لحاظ شکلی؛ شعر آقای آذر حرفی برای گفتن ندارد. او از آغاز هم با تاکید و تکیه بر آهنگ پرشتاب و پرضرب کلام ساختمان شعرش را بنا کرد. در این مسیر از تکنیکهایی دمدستی مثل واج آرایی و بخصوص تتابع اضافات هم بیش-بهره جست.
بی تو من با بدنِ لختِ خیابان چه کنم/ ب/ میم/ نون/ خ/ و کمی هم ترکیب اضافی!
در عوض از قریب به اتفاق فنون بیان و بلاغت بویی نبرد. روایات تخت و بی منظره؛ که هیچ معلوم نیست دل مخاطب باید به کدام جذابیت بصری،کلامی یا مفهومی خوش باشد.
خندههای نمکینات تبِ دریاچهی قم
بغضهایت رقمی سردتر از قرن اتم/ اگر شاعر توانسته تب دریاچهی قم را اندازه بگیرد، حتما سرد بودنِ قرن اتم را هم فهمیده!
آقای آذر البته چند باری توانست فقدان این فراز و فرود را با صدایش جبران کند. سه گانهی "تومور" را با چنان آب و تابی خواند؛ که هنوز هم اغلب کسانی که میشناسندش خطی از خطوط آن را در خاطر دارند. آنجا؛ روایت شعر با صدای خود شاعر با چنان تبی آغاز میشود و ادامه مییابد که مخاطب در هر لحظه منتظر روبرو شدن با مفهوم یا تصویری مهیب است؛ اما دریغ.
سرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید/ اگر یک طوری بشود که انگار سر یک آدمی جوش آمده، حالا هرطوری، آنوقت مغزش میپوسد، سرطان میگیرد، بعد هم مرگ بوساش میکند!
زبان؛ عنصر دیگری است که شاعر میکوشد در استفاده از آن بدیع باشد، اما نیست. زبانی ملتهب و بینظم؛ که اسلافش هم از آن وامهای بیبهرهای گرفتهاند(بیبهره برای شعرشان). طغیانی برای هیچ. آقای آذر قواعد نحوی را نمیشکند؛ بلکه در پیروی از نحو علیل است. این خروج از نحو زبان فارسی بسا بیش از آنکه توجهبرانگیز باشد؛ ترحمبرانگیز است. طفلکی! مثل غیربومیانِ تازه زبان آموخته، چهار دست و پا روی جمله ها راه میرود. و مخاطب ضمن این همدردی اضافه میکند که: "تو هر طور که میخواهی بگو. ما فرض میکنیم درست گفتی و ما میفهمیم." این اتفاق در مورد واژگان شعر آقای آذر هم میافتد. یعنی کلمات به ظاهر ساختارشکنانه نه به انتخاب شاعر، که از عجز او در شعر آمدهاند. همین چند کلمه را بلد است که از قضا چندتایی از آنها به محاورات معاصر ما مربوط است. همین. کوچکترین تمهید ساختاری در چند و چون کلمات دیده نمیشود.
آسِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند/ این آس که جناب آذر میفرمایند، چندان به کار لاشخوران نمیآید البته، اقتضای وزن و ریخت بزک شدهی کلمه مجاباش کرده.
شاعر در بعد زبانی ساختارشکنی نکرده بلکه ساختار-در-رفتگی برایش اتفاق افتاده و او چون توان تغییر ندارد، تسلیم است.
پسری خیر ندیده م که دگر شک دارم/ اگر بناست ”ندیدهام“ را اینقدر شکسته و کوچهبازاری بیاوری، این ”دگر“ را کجای دلمان بگذاریم رفیق؟!
محتوا! و ما ادراک مالحتوا! جریانی که آقای آذر از آن برآمده، همیشه و همواره بزرگترین ادعا را در همین حیطه داشته. آنها، به قول خودشان، از شعر بیدرد و درباری که مدام پی صله و وصله بود گریزان بودند/هستند. میخواستند زبان روزگارشان باشند. حتی همان بهرهگیری از کلمات مدرن هم نشانهای از عمل به این مدعا بود. اما انحطاط امروز شاید نتیجه تلخ عصیان بیلگام دیروزشان باشد. هیچی بر سر هیچ و برای هیچ. شاعر بیدرد و بیآرمان، یا مزد بگیر دربار میشود یا عصیانگر سوپر سانتیمانتال. و مخاطبت هم یا شیوخ شرور میشوند یا دختر-پسرهای دل-ای دل-ای کن! بیمساله بودن، خود مسالهی جدی هنرمند امروز است. در عصر رفاه پساجنگ، نق زدنهای خالهزنکی کمدواماند و بعد زمان بیمسالگی میآید و به راحتی هم اسماش را پست مدرنیزم میگذاریم بی آنکه بدانیم سیری چند است. آقای آذر نه آرمانی است و نه ضدآرمان.نه به آزادیهای مدنی لیبرالستی فکر میکند و نه به اختلافات طبقاتی جامعهی بورژآ. هیچ! یک هیچ که هر روز بزرگتر میشود.
میپرم، دلهره کافیست، خدایا تو ببخش
خودکشی دستِ خودم نیست، خدایا تو ببخش/ مخاطب هم باید ببخشد. دست، خودش نیست.
اینها که گفته شد، در تمام کتابهای آقای آذر جاریست. در تمام شعرها. اما با تمامِ این تفاسیر او، هنوز میتواند یک شاعرِ تینایجر-پسند نباشد. میتواند آنگونه که شایستهی به یاد سپردن است شاعر باشد. آنگونه که شایستهی زبان فارسیست. به شرط آنکه جرات گذشتن از گذشتهای که نه به دردِ خودش میخورد و نه مردم، را داشته باشد. حرف آخر هم با خودِ شاعر باشد بهتر است:
قبل رفتن دو سه خط فحش بده، داد بکش!
یادداشت: عابد نظری