انقلابی که رفت، انقلابی که نیامد
*مقالهای از سعید حجاریان
از جمله وضعیتهای پوچی وضعیت میان دو انقلاب است. در ایران امروز، دو گروه خود را بهصورت نمایشی انقلابی میخوانند. گروه نخست خود را وارث انقلاب ۵۷ میدانند، حال آنکه نه آن انقلاب را دیدهاند و نه در وقوع آن مدخلیت داشتهاند. البته، عدم مدخلیت در اینجا لزوماً ناظر به سن این انقلابیون نیست.
پرسش: بریدهای از متن: ...بعد از جنگ جهانی دوم خسارتهای فراوانی به آلمان وارد شد. این کشور دوپاره شد، اشغال شد، تخریب شد و تعداد زیادی تلفات بهجا ماند. پس از وقوع این سلسله اتفاقات این پرسش مطرح شد که زمانیکه این همه بلا بر سر آلمان میآمد، خدا کجا بوده است؟
یعنی همان سؤالی که برای یهودیان در دوره هولوکاست مطرح شد. مألاً میان خداباوران و خداناباوران دعوای شدیدی بر سر مسئله شر درگرفت. ارجاع به گزارههایی از نیچه به درک بهتر آن فضا کمک میکند هر چند وی جنگ جهانی دوم را ندید و در سال ۱۹۰۰ درگذشت. اما او مسئلهای اساسی و درخور تأمل را طرح کرده بود. در حکمت شادانِ نیچه از قول دیوانهای که خدا را میجست، میخوانیم:
«…خدا مرد! خدا مرده است! ما او را کشتیم! و ما، قاتل قاتلان، چگونه میخواهیم خود را تسلی دهیم؟ کارد ما خون مقدسترین و مقتدرترین چیزی را که دنیا تا همین امروز داشت، ریخت… چه کسی این خون را از دستان ما خواهد زدود؟ کدام آب آن را از ما خواهد شست؟ ما چه مراسم و تشریفات مقدسی را برای کفاره دادن باید برگزار کنیم؟ عظمت این کشتار برای ما بیش از حد بزرگ است. آیا ما خود نبایستی خدایانی شویم تا شایسته این کار گردیم؟»
نیچه از اینکه خدا بهدست انسان از بین رفته است، تحت تأثیر گرفته بود. شاید، توجه وی نه فقط خدا بلکه سنت را نیز دربرمیگرفت. بهویژه آنکه پس از مرگ خدا و سنت متافیزیک جدیدی ساخته نشده بود. او بهدنبال ابرمردی احیاگر بود که چنین نقشی را ایفا کند.
مطابق این نگاه از زمانیکه خدا رفته و دیگر بازنگشته، دوران فترت و پوچی آغاز شده است. دورانی که امکان دارد در آن هر چیزی به وقوع بپیوندد. این وضعیت البته اختصاص بهآنچه مدنظر نیچه بود، ندارد. میتوان پوچی را در رفتن پارادایمها، گفتمانها، دولتها، قهرمانها، و زاده نشدن بدیلهای آنها مشاهده کرد. پوچی وضعیتی است که بهنظر میآید جامعه اکنون ایران با آن دستوپنجه نرم میکند.
از جمله وضعیتهای پوچی وضعیت میان دو انقلاب است. در ایران امروز، دو گروه خود را بهصورت نمایشی انقلابی میخوانند. گروه نخست خود را وارث انقلاب ۵۷ میدانند، حال آنکه نه آن انقلاب را دیدهاند و نه در وقوع آن مدخلیت داشتهاند. البته، عدم مدخلیت در اینجا لزوماً ناظر به سن این انقلابیون نیست.
گروه دوم آن دسته از کنشگران/تحلیلگرانی هستند که از پس وضعیتهای اعتراضی/شبهانقلابی خود را انقلابی میخوانند. اینها از حدود ۲ سال پس از انقلاب ۵۷ به اینسو پیوسته بر این اعتقاد هستند که انقلابی جدید در معرض وقوع است و برای اثبات این وضعیت انقلابی از الفاظ متفاوتی از جمله «نهضت»، «جنبش»، «قیام»، «خیزش» و… استفاده کردهاند.
متن کامل مقاله:
در دیماه سال ۱۳۷۶ بعد از حماسه دوم خرداد، در نشریه «عصر ما»، مقالهای نوشتم با عنوان «کلبیمسلکیِ سیاسی». در اوج شادمانی حاصل از پیروزی دوم خرداد، روزها و شبهایی را پیشبینی کردم که به کرختی سیاسی خواهد انجامید. حال میخواهم از منظری تازه به این پدیده نگاه کنم و کلبیمسلکی را ذیل فلسفهی سیاسی دوران هلنیستی بسط بدهم. برای آنکه چارچوب مفهومی مناسبی برای تحلیل خودم ارائه کنم، نخست دو مقوله را از یکدیگر تفکیک میکنم:
۱. بیاعتمادی سیاسی. اعتماد سیاسی جانمایهی هر نوع رفتار گروهی در میدان سیاست است. به قول روزنباوم: «اعتماد سیاسی حالتی ذهنی است که فرد بر مبنای آن احساس تعاون و مدارا در امر همکاری با دیگران در حیات مدنی خود مینماید. حس اعتماد باعث میشود تا آدمی امیدوار شود که میتواند بر فرآیندهای سیاسی تأثیر بگذارد و تغییرات سیاسی و اجتماعی را اموری ممکن و مبتنی بر ارادهی جمعی بداند.»
اگر شهروندان نسبت به کارگزاران حکومتی سوءظن پیدا کنند، اگر سازوکارهای سیاسی (مثلاً سازوکار انتخابات) را فرمایشی و نمایشی بدانند، اگر باور خود را بر مرامها و مسلکها و برنامههای سیاسی احزاب و دولت از دست بدهند، اگر دنیای سیاست را دنیای کثیفی بدانند که پر از خدعه و نیرنگ است و در آن همه بهدنبال خیانت به همسنگران خود هستند و… طبعاً هیچ رغبتی برای مشارکت سیاسی نشان نخواهند داد. سوءظن و بدگمانی سیاسی ممکن است آنچنان به مرحلهی حاد و بحرانی برسد که علاج آن تنها در صلاحیت روانکاوان قرار بگیرد و به اصطلاح خصلتی «کلینیکی» پیدا کند. شاید تاکنون با اشخاصی که به این مرحله رسیدهاند روبرو شده باشید. آنان در عالم وهمیات خیال میکنند دائماً مورد خیانت و غدر و مکر قرار گرفته و دستهای نامرئی مستمراً علیه آنان در حال توطئه هستند. ترس از جاسوس در جانشان رخنه کرده و گرفتار عارضهای به نام «افسردگی سیاسی» هستند.
۲. فقدان اعتماد به نفس. خودباوری سیاسی شرط لازم برای هر نوع مشارکت و رقابت سیاسی است و اگر عدم اعتماد به نفس وجود داشته باشد، هیچ فعالیتی در سیاست وجود نخواهد داشت. کسانی که اعتماد به نفس در عرصهی سیاسی ندارند شاید بگویند که سیاست بهقدری بغرنج است که امثال ما نمیتوانیم در آن تأثیر بگذاریم، چه کاری از دست ما در مقابل شیر نر خونخوارهای مثل دولت جز تسلیم و رضا ساخته است؟ چه کسی به حرف و تلاش امثال ما وقعی مینهد؟ حداکثر مشارکتی که از ما ساخته است حضور در پای صندوق رأی یا کنارهگیری از سیاست است.
در مقابل، خودباوران سیاسی معتقدند که قابلیتهای زیادی برای هر نوع فعالیت سیاسی داشته و هم در فهم مقولات سیاسی و هم در کاربست مهارتهای سیاسی یدطولایی دارند و از بسیاری از کسانی که در مصدر امورند، لایقترند. وجود یا فقدان این دو خصلت روانشناختی یعنی اعتماد سیاسی (دگرباوری سیاسی) و اعتماد به نفس سیاسی (خودباوری سیاسی) میتواند چهار حالت را بهوجود آورد که در نمودار زیر نشان داده شده است.
برای تشریح نمودار فوق اندکی به توضیح حالات چهارگانه میپردازم.
۱. مشارکت سیاسی. مشارکت سیاسی بهترین حالتی است که میتوان برای رفتار جمعی مردم قائل شد. در جامعهای که ثقل عظیم شهروندان رشید در تعیین سرنوشت خویش مشارکت و تعاون میورزد، هم مجاری تبدیل مطالبات به تصمیمگیریها مفتوح است و هم مردم باانگیزه و شوق و امیدواری به خود و ارادهی خود مینگرند. آنان هم به خود اعتماد دارند و هم به بالاییها. لذا رفتار هوشمندانه و متمدنانهای از خود بروز داده و قادرند از حوزهی علائق خصوصی فراتر بروند و به توسعهی گسترده همگانی کمک کنند.
۲. اعتراض سیاسی. در این حالت شهروندان به تواناییهای خویش باور دارند و مشتاق مشارکت سیاسی هستند اما مجاری سیاسی مسدود و غیرقابلاعتماد و به اصطلاح زمین سیاست مینگذاری شده است و مردم نمیدانند چه هزینهای را باید برای عمل سیاسی متقبل شوند. اما از آنجا که انفعال سیاسی را مساوی نابودی خود میدانند، به نوعی انتخاب عقلانی دست زده و با قبول ریسک و مخاطرهی فراوان، خود را به دریای کرانهناپیدای سیاست میاندازند. به همین خاطر رفتار سیاسی مردم خصلتی نهضتگونه به خود میگیرد و به شکل جنبش اجتماعی درمیآید و در حادترین حالت موجد انقلاب سیاسی میشود.
۳. تبعیت سیاسی. تبعیت هم نوعی رفتار سیاسی است، اما از موضع کنشپذیرانه و نابالغانه صورت میگیرد. کنشگر سیاسی در این وضعیت به تواناییهای خویش باور ندارد و خود را در عالم سیاست صغیر و محجور میشمارد، اما به بالاییها اعتماد دارد و بهگونهای فرودستانه و احیاناً کورکورانه اوامر آنان را اجرا میکند. وی ممکن است مجذوب و مسحور رهبران خود باشد، ممکن است به آنان به چشم پدر سیاسی خود بنگرد، ممکن است تحت القائات و تبلیغات سیاسی مغزشویی شده باشد، ممکن است مرعوب و مقهور سلطهی قدرتمندان شده باشد و ممکن است به دلایل دیگر بدون آنکه خود اراده کرده باشد، بهدنبال قدرت کشیده شود.
۴. کلبیمسلکی سیاسی. در این وضعیت نه اعتمادی به بالاییها وجود دارد و نه به پایینیها و نه حتی اعتماد به خویشتن. از یک سو هر که سیاست بورزد مطعون است و فعل سیاسی به سخره و استهزاء گرفته میشود و از سوی دیگر دولت که میبیند نمیتواند اعتماد به خود را جلب کند، تلاش میکند تا اعتماد به نفس و حریت را از شهروندان سلب نماید و اعتراض را به انفعال بدل کند. این خصلت متأسفانه در میان ما ایرانیان سابقهی طولانی دارد. استمرار استبداد و جباریّت شاهان، فقدان پناهگاههای مدنی برای رعایا، خردگریزی صوفیمنشانه، بیبقا دیدن هر نهاد و بنایی در خاکدان ستم، عبرتهای تلخ تاریخی ناشی از هر نوع سیاست ورزیدن و… زمینههای روانشناختی و تاریخی مشارکت سیاسی را در کشور ما تضعیف کرده است.
وضعیت اخیر را بیشتر توضیح میدهم. چنانکه میدانیم امپراتوری اسکندر بلافاصله پس از مرگاش به جناحهای متخاصم تجزیه شد. بنابراین در حالی که وفاق فرهنگی که او آفرید بود ادامه یافت، در حوزهی سیاسی پی در پی اختلاف و ستیز غلبه داشت. چهار مکتب دوران هلنیستی از جمله کلبیان، شکاکان، اپیکوریان و رواقیان که در این دوره شکوفا شدند، بازتابی از این واقعیتاند. مشغلهی ذهنی تمام آنها این بود که انسان متمدن چگونه میتواند در دنیایی ناامن، بیثبات، و پرخطر به سر برد. کلبیان همهی آداب اجتماعی را زیر پا گذاشتند و به تمام وجوه مدنیت بدبینی داشتند. شکاکان میگفتند که ابتدا به تعلیق داوری میرسیم و سپس به رهایی از آشفتگی. اپیکوریان مادیگرا، لذتطلب و غیردینی بودند. رواقیون هم میگفتند که تیرهبختی از اختیار ما بیرون است و سراغ همه میآید، پس با متانت پذیرای آن باشیم.
باز هم چنانکه خواندهایم، میدانیم بعد از جنگ جهانی دوم خسارتهای فراوانی به آلمان وارد شد. این کشور دوپاره شد، اشغال شد، تخریب شد و تعداد زیادی تلفات بهجا ماند. پس از وقوع این سلسله اتفاقات این پرسش مطرح شد که زمانیکه این همه بلا بر سر آلمان میآمد، خدا کجا بوده است؟ یعنی همان سؤالی که برای یهودیان در دوره هولوکاست مطرح شد. مألاً میان خداباوران و خداناباوران دعوای شدیدی بر سر مسئله شر درگرفت. ارجاع به گزارههایی از نیچه به درک بهتر آن فضا کمک میکند هر چند وی جنگ جهانی دوم را ندید و در سال ۱۹۰۰ درگذشت. اما او مسئلهای اساسی و درخور تأمل را طرح کرده بود. در حکمت شادانِ نیچه از قول دیوانهای که خدا را میجست، میخوانیم:
«…خدا مرد! خدا مرده است! ما او را کشتیم! و ما، قاتل قاتلان، چگونه میخواهیم خود را تسلی دهیم؟ کارد ما خون مقدسترین و مقتدرترین چیزی را که دنیا تا همین امروز داشت، ریخت… چه کسی این خون را از دستان ما خواهد زدود؟ کدام آب آن را از ما خواهد شست؟ ما چه مراسم و تشریفات مقدسی را برای کفاره دادن باید برگزار کنیم؟ عظمت این کشتار برای ما بیش از حد بزرگ است. آیا ما خود نبایستی خدایانی شویم تا شایسته این کار گردیم؟ (حکمت شادان، صص ۱۹۲-۱۹۳)
نیچه از اینکه خدا بهدست انسان از بین رفته است، تحت تأثیر گرفته بود. شاید، توجه وی نه فقط خدا بلکه سنت را نیز دربرمیگرفت. بهویژه آنکه پس از مرگ خدا و سنت متافیزیک جدیدی ساخته نشده بود. او بهدنبال ابرمردی احیاگر بود که چنین نقشی را ایفا کند.
مطابق این نگاه از زمانیکه خدا رفته و دیگر بازنگشته، دوران فترت و پوچی آغاز شده است. دورانی که امکان دارد در آن هر چیزی به وقوع بپیوندد. این وضعیت البته اختصاص بهآنچه مدنظر نیچه بود، ندارد. میتوان پوچی را در رفتن پارادایمها، گفتمانها، دولتها، قهرمانها، و زاده نشدن بدیلهای آنها مشاهده کرد. پوچی وضعیتی است که بهنظر میآید جامعه اکنون ایران با آن دستوپنجه نرم میکند.
از جمله وضعیتهای پوچی وضعیت میان دو انقلاب است. در ایران امروز، دو گروه خود را بهصورت نمایشی انقلابی میخوانند. گروه نخست خود را وارث انقلاب ۵۷ میدانند، حال آنکه نه آن انقلاب را دیدهاند و نه در وقوع آن مدخلیت داشتهاند. البته، عدم مدخلیت در اینجا لزوماً ناظر به سن این انقلابیون نیست. انقلاب ۵۷ پس از چندسال، بهویژه بعد از جنگ ایران و عراق تبدیل به نهاد شد و وجه استمراری آن از میان رفت. بهعبارتی انرژیای از انقلاب باقی نماند که تغذیه از آن میسور باشد. با این حال عدهای تلاش کردند با تئوریهایی همچون «صدور انقلاب» و «استمرار انقلاب» ادعا کنند انقلاب تداوم دارد و ما نیز عنصر تداومبخش آن هستیم. حال آنکه نفس وجود «قانون اساسی» نقطه پایانی بر وضعیت گذار است. پس، میتوان نتیجه گرفت جنبش انقلابی ۵۷ از میان رفته و تبدیل به نهاد شده و خصلتی ایستا پیدا کرده است. این ایستایی البته مختص به انقلاب اسلامی ایران نبوده است بلکه شاهد بودهایم که همه انقلابات بعد از مدتی بوروکراتیزه میشوند، انرژیشان را از دست میدهند و قدرت کاریزماییشان رو به روالمندشدن میرود. از این رو بعد از نقطه ایستایی میتوان بر سر تاریخ انقلاب گفتوگو و تحقیق کرد.
گروه دوم آن دسته از کنشگران/تحلیلگرانی هستند که از پس وضعیتهای اعتراضی/شبهانقلابی خود را انقلابی میخوانند. اینها از حدود ۲ سال پس از انقلاب ۵۷ به اینسو پیوسته بر این اعتقاد هستند که انقلابی جدید در معرض وقوع است و برای اثبات این وضعیت انقلابی از الفاظ متفاوتی از جمله «نهضت»، «جنبش»، «قیام»، «خیزش» و… استفاده کردهاند. آنها حتی در لحظاتی اعتقاد پیدا کردهاند انقلاب به ثمر رسیده است حال آنکه به ثمر رسیدن انقلاب وضعیتی عینی است. چه بسا انقلاباتی که دوره جنینی خود را سپری کنند اما به فرجام نرسند. به تعبیری گَرد آمده و سوار نیامده است. اساساً انقلاب پدیدهای است که باید آن را در سه مرحله تحلیل کرد: نخست مرحله «پیشآیند» است که نظریهپردازان انقلاب معتقدند در این مرحله مقدمات متعددی فراهم میشود تا وضعیت انقلابی در ساحتهای مختلف از جمله سیاست و اقتصاد و فرهنگ و دیپلماسی پدید بیاید. این مرحله بازه زمانی طولانیای را در برمیگیرد چنانکه مشاهده کردهایم که در تحلیل انقلاب ایران، مرحله پیشآیندی را از سال ۱۳۳۲، ۱۳۴۲ و نیمه دهه ۱۳۵۰ میدانند. دومین مرحله «رخداد» است که منتهی به تغییر کلان میشود. بهعنوان مثال در روسیه طی ۱۰ روز این فرآیند طی شد یا درباره انقلاب ایران میتوان زمان خروج شاه و یا زمان ورود رهبر انقلاب تا ۲۲ بهمن را مدنظر قرار داد. سومین مرحله «پیآیند» است که بعد از تغییر رژیم کهن در پی میآید و ممکن است به استقرار نظم جدید و یا شورش بینجامد. بنابراین باید گفت انقلاب زمانی حادث میشود که دستکم مرحله نخست بهطور کامل طی شده باشد.
با مقایسه این دو نگاه، یا به عبارتی این دو سنخ از انقلابیون میتوان ادعا کرد ما با یک انقلاب رفته و مجموعهای از انقلابات نیامده مواجه هستیم. در اینجا میخواهم بر انقلابات نیامده و وضعیتهایی که از پی آنها پدید میآید، تمرکز کنم. چنانکه گفته شد، پس از چنین رویدادهایی دوران پوچی آغاز میشود و این خلاء را هر چیزی میتواند پُر کند. انواع هیولاها، قهرمانهای کاذب، گفتمانهای رهزن، آنارشیسم، فعالیتهای متهورانه، افسردگی، پناهبردن به عرفانهای کاذب و از آنها مهمتر سیاستزدگی، بهمعنای عبور از سیاست. علاوه بر اینها انقلابات نیامده عموماً به بازسازی و تحکیم وضع مستقر کمک میکند. در مقابل وضعیتی دیگر هم متصور است که بنای نظم موجود از جمله کارآمدی و مشروعیت دستخوش تغییر و تزلزل میشود اما نیروی بدیل، خود، نمیتواند بهعنوان آلترناتیو کارآمد و مشروع جایگزین شود و نقشی ولو در حد شبهدولت ایفا کند.
حال باید پرسید با این دو سویه انقلابی چگونه باید مواجه شد؟ در عالم واقع اگر هر دوی شبهانقلابیون بخواهند بر اصول خود پای بفشارند، گویی در تاریکی با یکدیگر به جنگ میپردازند، جنگی بدون راهنمای عمل. با الهام از کارل اشمیت میخواهم بگویم، در شرایط پوچی بر «غیریتسازی» تمرکز میشود و تاکتیک چنین پروژهای مبتنی خواهد بود بر فنا و بقاء. اما آنچه مهمتر است آنکه خاکستر این جنگ بر اذهان مینشیند و اینجاست که باید راهحلی ارائه داد.
راهحل در دسترس برای حل چنین وضعیت نابهنجاری تراپیِ دو سوی ماجراست؛ اپوزسیون و دولت مستقر. اما مسئله این است آیا دولت ما بهسوی تراپی میرود یا تلافی؟ یک دولت نرمال قدرت انتخاب و سوژهگی را از شهروند سلب نمیکند و انواع کارشناسان را برای گشودن معبری برای برونرفت بهکار میگیرد. چنین دولت نرمالی کماکان در دسترس نیست. از طرفی اپوزسیون نیز بهآسانی تن به تراپی نمیدهد و از تحمیل ابرمردهای قلابی احتراز نمیکند. فیالواقع باید گفت تن دادن به اراده عمومی به ابر بحران پوزیسیون و اپوزیسیون تبدیل شده است و هیچکدام نیز مسئولیتی در اینباره نمیپذیرند.
از این رو، ناگزیر چند پله از نردبان سیاست به پایین منتقل میشویم. یعنی سطح بحث بهجای تمرکز بر موازنه قوا به درون خانوادهها انتقال مییابد. به عبارتی نسخه تراپی از درون خانواده و از طریق نوعی «رواقیگری» تجویز میشود و این از جمله ضربات مهلک به سیاست است. زیرا نه خانواده قادر است سوژه مطالبهگر/معترض خود را اقناع کند و نه جامعه مدنی باقی مانده است که بتواند از مطالبهگران حراست و مطالبهگری را بهشکل نهادی دنبال کند. حتی محتمل است- چنانکه نشانههایی از آن در دسترس است- سطح تمرکز از خانواده نیز تنزل یابد و به «فرد» و «رهایی فرد» منتقل شود. یعنی کسی که نه خانواده را ملجاء امن میداند، نه نهادی را مییابد و نه به دولت اعتقاد دارد اگر به خودکشی گرایش پیدا نکند از طریق ورزش، هنر، سیاحت، مهاجرت و… خود را تشفی میدهد. چنانکه شاهد بودیم در ایام اعتراضات سال گذشته و حتی مدتی قبل نسخههایی از این جنس تجویز و تبلیغ شد که البته مورد اعتراض شدید قرار گرفت.
###