دلنوشته جذاب رحیم قمیشی؛
چرا با حسین نمی توان قهر کرد؟!
من با حسین نمیتوانم قهر کنم.حتی وقتی خیلی عصبانیام حتی وقتی حسابی دلگیرم وقتی که دلشکستهام حتی وقتی از دست خدا هم خیلی عصبانیام!!
پرسش: رحیم قمیشی رزمنده سابق و نویسنده منتقد کنونی در حال و هوای محرم امسال بعد از اعتراضات سال گذشته دلنوشته جذاب و صمیمی در مورد چرایی عدم قهر با امام حسین(ع) به قلم آورده است.
قهر با حسین!
رحیم قمیشی
من سابقه قهر با خدا را دارم.
یک وقت چیزی به اصرار از او خواسته بودم. نه هم برای خودم، برای یک مظلوم.
خیلی هم به او اصرار کرده بودم.
زیاد هم فرصت به او دادم، اولش یک هفته، بعدش یک ماه، تا یک سال هم کشش دادم، اما او هیچ کاری نکرد!
یعنی دقیقا هیچ.
موقع قهر کردن هم، یادش آوردم او اصلا همانی است که وقتی بیست سی میلیون انسان در جنگ جهانی کشته شدند، هیچ کاری نکرده بود!
یادش آوردم او برای گرسنگانی که جان میدادند هم، هیچ کاری نکرده بوده. به او گفتم تو کلا عادت کردهای به دیدن ظلم... فقط خودت را تبرئه میکنی که من این ظلم را نکردهام...
اصلا هم مسئولیت نمیپذیری.
قهر کردم... حسابی!
خیلی طول کشید تا فهمیدم خدا اصلا این کاره نبوده. من توقع خیلی بیجایی از او داشتهام.
و دیدم قهر کردن ساده است، آشتی سخت!
وقتی برای آشتی رفتم، دیدم میخندد.
اولش خیلی ناراحت شدم، ولی بزودی فهمیدم میخواهد بگوید؛
- بنده خوب و عزیزم!
تو که به دوست داشتنِ من، بیشتر نیاز داری، من که از دوست داشتنت دست برنمیدارم، اما تو خودت را محروم کردی از منِ بیآزار. از دوستی با منی که هیچوقت رهایت نمیکنم.
آشتی کردیم.
دیدم او راست میگوید.
بدتر از قهر با خدا، یک بار هم با پدر و مادرم قهر کردم. بچه بودم و نمیفهمیدم!
آدم بیپدر و مادر که دیگر آدم نیست.
با معلمم قهر کردهام، با استادم، با دوستم، با همسایهام، با برادرم، با خواهرم...
اما راستش، تا حالا نتوانستهام با حسبن قهر کنم.
نمیتوانم!
انگار کسی میشوم که با خودم قهر کرده باشم.
انگار میشوم یک آدم بیخود، خیلی بیخود!
میدانم این روزها بعضی با حسین قهرند!
خواستم بگویم آخرش که آشتی میکنید، چرا قهر...
مگر آدم با خودش هم قهر میکند؟
من به عکس خیلیها، هرگز یزید را آدمی خونخوار، وحشتناک، زنازاده، خشن، با قهقههایی مستانه، تجسم نکردهام. اتفاقاً یزید در ذهن من حاکمی است خیلی حق بهجانب، مسلمان، علاقمند به گسترش اسلام، نمازخوان، روزهگیر، خندهرو، شاعرمسلک، هنرمند، دلسوز برای اطرافیانش، دست و دلباز، و خوش قیافه.
و حسین یک آدم معمولی است، پیرمردی ساده، بدون تکبر، بدون چشمداشت به مقام، عاشق، آزادیخواه و سرسخت.
یزید میگوید؛ یا با ولایت بر حق، و خداییِ من باش، یا بمیر!
و حسین میگوید؛ مرگ که آسانتر است.
یزید کم میآورد؛
- من با این ابهت و مقام، منِ امیرالمونین! نماینده خدا بر زمین.
و حسین میایستد...
و میبیند، کشته شدن یارانش را
و میبیند، کشته شدن خاندانش را
و باز میگوید؛ مرگِ با شرافت، بهتر از زندگی با ذلت است.
آخر من چطور میتوانم با این حسین قهر کنم!
من اصلا به دوست داشتنِ حسین نیازمندم.
من بدون عشق به این همه خوبی
بدون عشق به این ایستادن
فکر میکنم مُردهام...
حسین، دوست داشتنِ مرا میخواهد چکار؟
منم که بدون دوست داشتن او میمیرم!
من با حسین هرگز قهر نمیکنم...
حتی همان وقتی که حاکمان، همۀ ستمهای خود را به مردم، با اسم حسین توجیه میکنند.
من امیرالمومنین یزید را دیدهام.
او هم میگفت من عزت اسلام را میخواهم.
طرفداران او هم فکر میکردند بهشت منتظرشان است.
آنها هم میگفتند تضعیف نظام اسلامی!!
حرام، اندر حرام، اندر حرام است...
نه!
من با حسین نمیتوانم قهر کنم.
حتی وقتی خیلی عصبانیام
حتی وقتی حسابی دلگیرم
وقتی که دلشکستهام
حتی وقتی از دست خدا هم
خیلی عصبانیام!!
###