از زبان یک گشت ارشادی دهه شصت؛
خاطره ای زشت
یاد زنده یاد پرویز یاحقی افتادم و ویولونی که یادگار پاگانینی بود وارزش بسیاری داشت و برادران بسیجی در سال ۵۸ آن را در خیابان از دستش گرفته کنار جوی خیابان شکستند و از آن پس این استاد مسلم موسیقی ایرانی دچار افسردگی شد و دست از فعالیت عمومی کشید.
پرسش: من با بیرحمی گیتار رو کنار دیوار گذاشتم و با لگد خردش کردم و ندانستم که آن دختر همراه گیتارش, قلبش, اعتقادش و اعتمادش را به دینی که من قصد داشتم او را به آن رهنمود کنم شکستم.
خاطره ای زشت
چند وقت پیش داشتم توی خیابون از جلوی یک آموزشگاه هنری رد میشدم که چشمم به یکی از دوستانم افتاد که پشت فرمون ماشینش که جلوی آموزشگاه پارک بود نشسته بود و سخت تو فکر بود خیلی تو خودش بود گویا در رویایی عمیق فرو رفته بود،
جلو رفتم و آرام به شیشه سمت مسافر جلو زدم به خودش آمد و از ماشین پیاده شد.
حال و احوال کردیم و از هر دری سخن گفتیم ضمن صحبت ازش پرسیدم اینجا چه میکنی و چرا اینقدر تو فکری مشکلی پیش اومده؟
گفت که دخترش کلاس آموزش گیتار دارد منتظراست کلاس دخترش تمام شود و ادامه داد وگفت میدانی سالیانی نه چندان دور در دهه شصت در دوره جوانی عضو بسیج بودم و به اعتبار کارت و لباس بسیج و تفنگی که در دست داشتم به خودم حق میدادم که امر به معروف و نهی از منکر کنم آن هم به هر روشی که فکر میکردم صحیح است بدون اینکه حتی بدانم معنی این دو یعنی چه و بدون کمترین آموزش و نظارتی.
روزی از روزها در یکی از خیابانهای این شهر خانواده محترمی به همراه دختر نوجوانشان را دیدم که دخترک گیتاری را بر دوش انداخته بود.
با دیدگاه آن زمان من فکر میکردم هر کس کت و شلوارمرتب پوشیده باشد و اهل موسیقی باشد, دین و اعتقاد درست و حسابی ندارد.
جلو رفتم و با لحن زننده ای اونها رو به باد انتقاد گرفتم که در دوره ای که ما انقلاب کردیم و شهید
دادیم شما دنبال فسق و فجورید.
مرد با احترام گفت کدام فسق و فجور برادر
گفتم من برادر تو نیستم کسی که دنبال موسیقی و اسباب لهو و لعب باشد برادر من نیست و در همان حال دست بردم که گیتار را از دخترک بگیرم, دخترک با چشمان بهت زده مرا نگاه میکرد و مادرش به التماس افتاد که تورو خدا این گیتار هدیه تولدشه خیلی براش عزیزه, وقتی اسم تولد آمد با خودم فکر کردم که هر کس برای بچه ش تولد بگیره حتما طاغوتیه و بی دین و ایمان و من باید اینها را به راه راست هدایت کنم.
دختر گریه می کرد مادرش میگفت غلط کرد اقا دیگه نمیارش بیرون پدر هم ملتمسانه غرور پدریش را خرد کرد و از من خواهش می کرد که کوتاه بیایم و این دفعه را گذشت کنم،
غرور همه وجودم را گرفته بود مردم عادی هم بی تفاوت رد میشدند چند نفر هم دورتر فقط نظاره می کردند بعضی ها هم می گفتند حقشونه می خواست نیاره
من با بیرحمی گیتار رو کنار دیوار گذاشتم و با لگد خردش کردم و ندانستم که آن دختر همراه گیتارش, قلبش, اعتقادش و اعتمادش را به دینی که من قصد داشتم او را به آن رهنمود کنم شکستم.
پدر که لبریز از خشم شده بود عصبانیتش را بر سر زن و بچه اش خالی کرد شاید چون توان مقابله با من و با سیستمی که به من این قدرت را داده بود را نداشت.
من سرمست از کاری که در راه رضای خدا کرده بودم و کاری که فکر میکردم صد در صد صحیح است و امام زمان از من خشنود خواهد شد چون حکم خداوند را اجرا کرده بودم.
انها را با خشمی فرو خورده رها کردم. من غافل بودم که خدا حرمت انسانها را مقدم بر سایر احکامش میداند و امروز من همان منی که روزی گیتار دخترک را شکستم, خودم دخترم را در کلاس موسیقی ثبت نام کردم, پسرم را برای تحصیل به خارج فرستادم وهروقت به دخترم با گیتارش مینگرم احساس شرم تمام وجودم را میگیرد. کاش ما می فهمیدیم که احترام به عقاید دیگران چقدر مهم است.کاش می فهمیدم نوع پوشش و رنگ لباس دیگران به ما ربطی ندارد کاش و کاش و کاش...
حرفش که به اینجا رسید دخترش با گیتارش از کلاس امد بیرون.
با خودم فکر کردم اون دختر خانم الان باید حدودن چهل ساله باشه, آیا زخمی که به روحش خورده ترمیم شده یا نه.
و یاد زنده یاد پرویز یاحقی افتادم و ویولونی که یادگار پاگانینی بود وارزش بسیاری داشت و برادران بسیجی در سال ۵۸ آن را در خیابان از دستش گرفته کنار جوی خیابان شکستند و از آن پس این استاد مسلم موسیقی ایرانی دچار افسردگی شد و دست از فعالیت عمومی کشید.
جهل مذهبی پهنایی به درازای تاریخ دارد!!!!!!!
###