داستان پیچیدۀ سرقت یک پیک پیتزا از بانک که راز یک قاتل سریالی را برملا کرد
صدای بیپ هی بلندتر میشد. ولز رنگش پریده بود.کسی هم جرات نداشت بهش نزدیک بشه. دست و پا میزد که یه جوری از شر اون دستبند خودش رو خلاص کنه. صدای بیپ هی بلندتر میشد. بیپ بیپ بیپ بیپ...بووم. بمب ترکید. یک حفره بزرگ تو سینهش ایجاد شد و در جا کشته شد.
پرسش: سال ۲۰۰۳ میلادی در یک عصر گرم تابستونی در آمریکا، مردی به اسم برایان ولز وارد یک بانک شد. ولز پیک پیتزایی بود؛ عصای کوتاهی در دست راست داشت و گردنبند کت و کلفتی به گردنش بود که به یه آویز بزرگ وصل میشد؛ این آویز زیر تیشرت سفید گل و گشادش پنهان شده بود.
ولز به یکی از کارمندا نزدیک شد و یه کاغذ بهش داد. روی کاغذ نوشته شده بود: همه کارمندانی که دسترسی به صندوق دارن رو جمع کن و خیلی سریع کیف رو با ۲۵۰ هزار دلار بهم تحویل بده. فقط ۱۵ دقیقه وقت دارین. بعدش تیشرتش رو بالا زد و کارمند متوجه یک دستگاه جعبه مانند سنگین شد که آویزون بود.
طبق نوشتهی خود ولز، اون چیز آویزون از گردنش یک بمب بود. گردنبند شبیه به یک دستبند بزرگ دور گردنش قفل شده بود و یک بمب ازش آویزون بود. کارمند گفت الان اصلا امکان نداره که بتونیم صندوق رو باز کنیم و کیفش رو با ۸۷۰۲ دلار پر کرد و بهش تحویل داد.
ولز کیف رو تحویل گرفت، یه آبنبات از رو پیشخوان برداشت و گذاشت دهنش، از در بانک خارج و سوار ماشینش شد و گازش رو گرفت. اما نتونست خیلی دور بشه، ۱۵ دقیقه بعد پلیس در یک پارکینگ نزدیک به بانک شناساییش کرد و محاصرهش کردن. بهش نزدیک شدن و رو زمین خوابوندنش. دستاش رو از پشت بستن.
پلیسا ازش پرسیدن که این چه شکل و قیافهایه و این چیه که بهت آویزونه.ولز گفت سفارش پیتزا داشتم، تو مسیر چند تا سیاهپوست بهم نزدیک شدن و این بمب رو به گردنم زنجیر کردن. من رو مجبور کردم برم دزدی و تهدیدم کردن اگه به حرفشون گوش ندم بمب منفجر میشه.با ناامیدی گفت: باور کنید دروغ نمیگم.
پلیسا که با تعجب به حرفاش گوش میدادن، پشت ماشینهاشون قایم و از ولز دور شدن. زنگ زدن به تیم خنثی کننده بمب که بیاد. کلی خبرنگار و دوربینهای تلویزیونی هم مستقر شدن که فیلم بگیرن. فضای ارعابآوری بود: دوربینها زنده تصاویر رو مخابره میکردن، همه منتظر تیم خنثی کننده بمب بودن.
ولز که به نظر نگران این بود که صاحب کارش بخاطر برنگشتن به محل مواخذهش کنه، به پلیس گفت: زنگ زدین به رئیسم؟ برای ۲۵ دقیقه به همین شکلی، دست بسته و پاهاش جمع شده پشت بدنش، ثابت موند. صدای بیسیم پلیس و خبرنگارا و مردمی که جمع شده بودن شنیده میشد. ناگهان صدای بیپ بیپ شروع شد.
صدای بیپ هی بلندتر میشد. ولز رنگش پریده بود.کسی هم جرات نداشت بهش نزدیک بشه. دست و پا میزد که یه جوری از شر اون دستبند خودش رو خلاص کنه. صدای بیپ هی بلندتر میشد. بیپ بیپ بیپ بیپ...بووم. بمب ترکید. یک حفره بزرگ تو سینهش ایجاد شد و در جا کشته شد. تیم خنثی سازی بمب ۳ دقیقه بعد رسید.
این لحظه تو بعضی رسانهها زنده پخش شد. بین وسایلش گشتن؛ اون عصای کوتاه رو دیدن که یه اسلحهی دست سازه که خیلی ماهرانه طراحی شده. یه جور شات گان بود. خود بمب هم یه دستگاه بسیار پیچیدهی دست ساز بود که به شدت حرفهای طراحی شده بود. یک قفل رمزدار داشت با چند جای کلید.
این بمب همچون یک دستبند بزرگ دور گردنش قفل شده بود. باز کردنش مستلزم یک کد سه رقمی، چند تا کلید و ترکیبی از یک فرآیند پیچیده بود. سیمهایی داشت که به جایی وصل نبود. چند تا تایمر آشپزخونه داشت. خود بمب یک پازل خیلی پیچیده بود.
تو ماشینش گشتن دیدن چند صفحه دست نوشته هست: توش نوشته بود پس از زدن بانک، برو فلان پارکینگ. ما در چند نقطه چند تا کلید گذاشتیم که باید یکی یکی اونا رو پیدا کنی. کاغذها پر از طراحی و دستورالعمل و تهدید بود. نوشته بود که بمب تنها با دنبال کردن این دستورالعمل خنثی میشه.
طراحی یه جوری بود که سازندهش ظاهرا هزینهی این دزدی رو جون طرف قرار داده بود. ولز اگر پول رو با موفقیت میدزدید، باید طبق دستورالعمل میرفت جلو. به چند نقطه در شهر سر میزد، کدها رو از جاهای مختلف گردآوری میکرد، کلیدا رو مییافت و اینطوری بمب رو خنثی میکرد.
روی یادداشت داخل ماشین نوشته بود: وقتی از بانک خارج شدی مستقیم میری مک دونالد.اونجا یه تابلو میبینی که روش نوشته drive thru/open 24 hr. کنار تابلو یه سنگی هست که زیرش یه کاغذ چسپیده شده. دستورالعمل بعدی رو میتونی توش بخونی. ولز تا کنار این تابلو اومد ولی نتونست به بعدی برسه.
پلیسا اما دستور رو دنبال کردن. دستور بعدی ولز رو هدایت میکرد به یک منطقهی جنگلی خلوت که درش یک کانتینتر بزرگ بود. تو متن نوشته بود که یک کانتینر با نوارهای نارنجی هست که دستور بعدی اونجاست. پلیس در کانتینر مسیر بعدی رو پیدا کرد. نوشته بودن که بیا دو مایل پایینتر.
اونجا در زمین خلوتی کنار جاده دستورالعمل بعدی توی یک بطری شیشهای قرار داره. پلیس تک تک این مراحل رو داشت کشف میکرد و جلو میرفتن. اما وقتی به اونجا رسیدن، بطری شیشهای رو پیدا کردن ولی کاغذ توش رو برداشته بودن. انگار آدمای پشت قضیه بو برده بودن و کاغذ رو از تو شیشه ورداشته بودن.
پلیس به بن بست رسید. مورد عجیب دیگه این بود که ولز هنگام مرگ دو تیشرت تنش بود که خانوادهش گفتن برای ولز نبوده. اما اصلا هدف از کل این چی بود؟ چرا به یارو بمب وصل کردن؟ چرا برایان ولز رو انتخاب کردن؟ چرا بمب واقعی بود؟ چرا در اماکن واقعی نشونهها رو قرار داده بودن؟
پلیس رفت رستورانه و گفت این سفارش آخر شما آدرسش کجا بود؟ آدرس میرسید به یک ایستگاه رادیویی در خارج شهر که کنارش یک خونهی ویلایی بود. دیدن یه مرد میانسال نشسته اونجا و ازش درخواست کردن اگه میشه در محوطه یه قدمی بزنن. پیرمرد قبول کرد و بعد از قدم زدن، رفتن.
چند نفر خبرنگار روزنامه محلی هم اون اطراف رد پای برایان رو روی زمین اطراف خونه این مرد تشخیص داده بودن ولی مشخص نبود که تهش به کجا ختم میشد. این مرد ۵۹ ساله که اسمش Bill Rothstein بود اما یک راز پنهان داشت. یک ماهی از کشته شدن برایان میگذشت که تلفن رو ورداشت و زنگ زد به پلیس.
آقای روتشتایم به پلیس آدرس یه خونه رو داد و گفت تو این خونه یه جسد یخ زده هست که توی فریزر نگهداری میشه. روتشتایم در حقیقت آدرس خونه خودش رو داده بود و جسد در فریزر خونه خودش بود. پلیس در کمتر از یکساعت این مرد رو دستگیر کرد. اما داستان چی بود؟
روتشتایم به پلیس گفت: هفتههاست که دو دلم. اواخر میخواستم خودم رو بکشم. حتی یه وصیت نامه هم نوشتم که تو فلان کشو هست. پلیس کاغذ وصیت رو پیدا کرد و توش روتشتایم از اطرافیانش معذرت خواهی کرده بود. گفته بود من این آدم رو نکشتم و در مرگش سهیم نبودم و این قضیه ربطی به برایان ولز نداره.
به پلیس گفت: چند ماه پیش دوس دختر سالیان پیشم اومد بهم سر بزنه. گفت من دوست پسرم رو سر یه نزاعی کشتم و ازت کمک میخوام که جسدش رو پنهان کنی برام. روتشتایم هم قبول کرده بود. اسم اون خانوم مارجوری بود. روتشتایم گفته بود چشم و جسد رو گذاشته بود تو فریزر خونهش تا یه فکری براش بکنه.
بیل روتشتایم گفت که من از این زن میترسم و نگران بودم که همین بلا رو سر خودم هم بیاره. بخاطر این بود که زنگ زدم به پلیس و قضیه رو گفتم. پلیس فوری رفت سراغ مارجوری و بازداشتش کردن. مارجوری که حال و روز درستی نداشت و اختلال روانی داشت، به جرم قتل جیمز رودن بازداشت شد.
سال به ۲۰۰۵ رسید. روتشتایم سال قبلش در زندان بر اثر بیماری فوت میکنه. پلیس هم هنوز متوجه اون عبارت نشده بود که چرا روتشتایم تو وصیتش نوشته بود که این جسد ربطی به برایان ولز نداره. تا اینکه مارجوری به حرف اومد. مارجوری گفته بود اگه زندانم روعوض کنین همه چی رو میگم.
مارجوری اما پیشینهی عجیبی داشت. یه شوهر و یه دوست پسر سابقش رو کشته بود اما هر بار به دلیل عدم شواهد کافی قسر در رفته بود. گفت روتشتایم دروغ گفته، اتفاقا جسد درون فریزر به مرگ برایان ولز ربط داره و خود روتشتایم هم در این پرونده نقش ایفا کرده.
داستان از این قرار بود که مارجوری یه پدر پولدار داشت. پیش دوستاش (روتشتایم و جیمز رودن) گله کرده بود که به من پول نمیده و داره حیف و میلش میکنه. به این دو مرد گفته بود اگه بکشینش و من به پول پدرم برسم، سهم خوبی به شما هم میدم. مارجوری گفت مغز متفکر این قتل خود روتشتاین بود.
روتشتاین به مارجوری گفته بود در ازای ۲۵۰ هزار دلار ما این قتل رو انجام میدیم. مارجوری که پول نداشت، نقشه دزدی از بانک به سرش زد. گفت اصلا ساخت اون گردنبند عجیب و غریب و اسلحهی عصایی و بقیه ماجراها کار خود روتشتاین بود. مارجوری اما کمکش کرده بود که نقشه پیش بره.
پلیس با انجام کلی مصاحبه و چیدن پازل، متوجه شد که خود برایان ولز هم از اول نقشه در این داستان شریک بوده و اونطوری که فکر میکردیم بیگناه نبوده. قضیه برایان هم این بود که به پول نیاز داشت و دوست اینا بود اما بهش دروغ گفته بودن: فکر میکرد بمب فیکه و واقعی نیست.
مارجوری و روتشتایم نقشه رو طوری چیده بودن که اگه برایان هنگام دزدی دستگیر شد، بگه که من بیتقصیرم و فقط دستورات رو دنبال میکنم وگرنه بمب منفجر میشه. در چند نقطه شهر کاغذ گذاشته بودن که پلیس رو دور خودشون بچرخونن و نقشه لو نره.
اما جسد جیمز رودن چرا تو فریزر بود؟ رودن هم از اول تو این داستان سهیم بود اما به کلهش زده بود که میرم به پلیس میگم. روتشتایم و مارجوری کشته بودنش و اون داستان دوست پسر سابق و اینا کلا دروغ بود. شاید اگر روتشتاین اون تماس رو با پلیس نمیگرفت، هیچوقت این قضیه لو نمیرفت.
پرونده هفت سال طول کشید. نهایتا چند نفر که در تهیه و تدارک این پلن نقش داشتن دستگیر شدن. نفر اصلی که همین مارجوری بود به اتهام چند قتل از دهه هشتاد تا همین آخری به حبس طولانی محکوم شد. در نهایت سال ۲۰۱۷ بر اثر بیماری در زندان میمیره.
این پرونده خیلی مفصله. برایان ولز خودش پاش چند جا گیر بوده و در سرقت دست داشت فقط کلاه سرش گذاشتن. آدمای دیگری درگیر بودن و کلا پروندهی پیچیدهایه. برای جزئیات بیشتر و دیدن تصاویر واقعی مستند Evil Genius از نتفلیکس رو ببینید.
* به نقل از یک کاربر توییتر به نام «فرید»